خوش به حالِ مادر بزرگ،
هنگامی که جویای حالِ دخترش شد؛
نوهاش با لبخندی،
به پهنای همهی فراموشیها گفت:
تا لحظهی رفتن، خوبِ خوب بود
خوش به حالِ مادر بزرگ…
~ توسط tohirow در مارس 21, 2013.
نوشته شده در فرهنگ و هنر, مینیمال, اجتماعی, تلخ, داستان واقعی, داستان کوتاه
برچسبها: فراموشی, لبخند, مینیمال, مادر, مادربزرگ, مرگ, اشک, داستان واقعی, درد, عید دیدنی, غم
همینم که هستم ، پس هستم.
بچرخ تا بچرخیم