ایمان آوردم به شکم
دوستی دارم که هرچند وقت یکبار میگه بیا با هم کار کنیم و هر بار میگم که آخه تو که نمیتونی دستمزد من رو بدی. در جواب میگه اصلا تو نرمال نیستی، مثلا مهندسی و کار هنری انجام میدی! منم میگم بیچاره مهندسها، بیچاره هنرمندها…
بیشت و شش خرداد هست و امروز قرار بر اینه تا برای انجام مصاحبه کاری با چند نفر کمکش کنم. ساعت پنج وقتی از محل کارم بیرون رفتم به موبایلش زنگ زدم اما در دسترس نبود. چهار پنج تا خط فعال داره و هر کدوم برای کاری استفاده میکنه و البته برای آدمهای خاص! ولی من موفق نشدم. خیابون ولیعصر را پیاده به سمت شمال طی میکردم تا به شرکت دوستم "حسن" برسم.
تو مسیر، چند نفر میز و صندلی گذاشته بودند و سیدیهایی با عکس حسن روحانی و سربندهایی سفید با نوشتهی بنفش روحانی به مردم میدادند و چند مامور نیروی انتظامی هم در کنارشون ایستاده بودند. بیتفاوت رد شدم، اما ده قدمی نشد و برگشتم به کسی که سربندها دستش بود، گفتم:
سربند سبز هم داری؟
– (با اشاره به مامورها) موسوی میخای یا کروبی؟
گفتم میرحسین. چون دنبال دردسر نبودم، بدون شنیدن جواب، به راهم ادامه دادم و خواستم تو افق محو شدن رو تجربه کنم!
صد قدم بیشتر دور نشده بودم که خانمی جوان به همراه بچهای خردسال، مشغول به دستفروشی رو دیدم. تو ذهنم حدودی هزینهی چاپ و تکثیر سیدی و سربندها را حساب میکردم و سرعت خودم را زیاد کردم تا چراغ عابر پیاده سبز هست به خط عابر برسم.
چراغ عابر قرمز شد. در سمت مقابل من و خیابان، ماشینی دنده عقب اومد و روی خط سفید ترمز زد و شروع به صحبت با خانمی کرد که ایستاده بود. شصت ثانیه گذشت. بعد از سبز شدن و هنگامیکه به طرف مقابل رسیدم، خانم بر صندلی عقب ماشین نشست و راننده خندان و خوشحال، پژو پرشیای خود را به حرکت درآورد.
داشتم به فوبیای خودم از رانندگی و ماشینسواری فکر میکردم که دیگه وقتش شده که بهش پایان بدم. در حال و هوای خودم بودم که بعد از بالاگرفتن سر و دیدن روبرو، با چند لحظه تاخیر مغزم پیام داد:
خنگی یا چشمات ضعیف شده؟ "رها" رو نمیبینی که داره از روبرو میاد!
دوباره با دقت نگاه کردم، خودش بود. "رها".
رها دختری بود که اولین بار دو سال پیش دیدم. و آنقدر محو شخصیت و اخلاق و رفتارش شده بودم که حاضر بودم هر سختی را برای بدست آوردنش، تحمل کنم. اما در مقابل همهی دلیلها و حرفهای منطقی و غیرمنطقی من فقط یکبار جوابی به شوخی داد و گفت مشکلش پول هست. روزها و ماهها میگذشت و هر دفعه بدلیلی وقتی دیداری تازه میشد همه چیز دوباره از نو شروع میشد. تو آخرین دیدار به این نتیجه رسیدیم که وقتی من پنجاه سالم شد با همدیگه ازدواج کنیم!
سلام و احوال کردیم. یک نفر همراهش بود. گفتم امروز مامور زیاد هست بیرون نمون.
– نه، داریم میریم مترو.
به ده ثانیه نکشید، که مغزم به زبان پیام داد که بگو:
خیلی خوشحال شدم. مزاحمتون نمیشم، خدانگهدار.
و چون سیستم بدن دیکتاتوری مغزی هست، زبان هم بدون هیچ نافرمانی این دستور احمقانهی مغز رو اجرا کرد. بیکم و کاست و پشت سرش پاها خودشیرینی کردن و به راه ادامه دادند.
تو ادامهی راه، به این فکر میکردم که این انرژی مثبتی که من دریافت میکنم، سرچشمهاش کجاست؟ و کجا رو باید نابود کنم تا بعضی چیزها رو به فراموشی بسپارم. هنوز حس شیدایی بعد این همه مدت من رو رها نمیکنه! و یا حتی "رها" را درگیر من نمیکنه!
به شرکت دوستم رسیدم. از میان رزومههای دریافتی هفت نفر رو انتخاب کرده و برای مصاحبه وقت داده بود. دوستم شرایط کاری رو برای من توضیح داد. ساعت کاری، مرخصی و … و اینکه بیمه نمیتونه برای کارمندش داشته باشه. پایه حقوق رو هم گفت از پانصد تا هفتصد هزار توان پرداخت داره که بستگی به مهارتشون داره.
گفتم: بدجنس تو که همش به من میگی بیا پیش خودم کار کن، اون وقت میگی نهایتش هفتصد تومن! حتی بیمه هم که نمیکنی!…
دوستم هرکدومشون رو به نوبت ساعت قرار، داخل اتاق فرستاد. چون بیمه برای خودم درجه اهمیت بیشتری داره، اول به هرکدوم گفتم که اینجا بیمه نداره و بعد رفتم سراغ سوال و تست. یک آقا و یک خانم بهتر از بقیه بودند.
چون توی رزومه دلیل ترک کار و حقوق درخواستی رو ننوشته بودند، خودم پرسیدم. خانم "الف" گفت به دلیل جراحی بینی و اینکه کارفرمای قبلی حاضر به دادن مرخصی استعلاجی نشده و به همکاریشون پایان داده و حقوق درخواستی رو گفت که حداقل باید پونصدهزار تومن باشه. خیلی جالب بود که آقای "جیم" هم بدلیل اینکه بعد از تموم شدن مرخصی استعلاجی بخاطر شکستن دست به محل کارش رفته بود، بهش گفتن که نیروی جایگزین گرفتیم! آقای "جیم" برای حقوقش گفت که اگر حادثه و بیکار شدن پیش نیومده بود باید تا چند ماه دیگه مراسم ازدواجش رو برگزار میکرد و حقوق و اضافه کاری و ساعت کاری خیلی مهم بود و در همین حال برای اینکه بتونه آبروی خودش و نامزدش رو حفظ کنه، گفت هرچی توافق کنیم من حاضر به همکاری هستم.
کارم که تموم شد دوباره پیاده به سمت چهارراه ولیعصر راه افتادم. وسط راه "بردیا" رو دیدم. "بردیا" کارآموز چندسال پیش شرکتمون بود. بعد از سال 88 توی همهی سرکوبها حضور داشت و رسیدن به پول و مقام هدف اصلیش بود و وسیله اصلا مهم نبود! تا اینکه یه بار خودم دیدمش… اما اینبار "بردیا" در دست دختری در خیابون قدم میزد و هر دو لبخندی به لب داشتند… وقتی من رو دید، روی خودش رو برگردوند و منم به راهم ادامه دادم. توی ذهنم روزها و ماهها به چشمزدنی گذر کرد و خاطرهها و اسمها رو مرور میکردم…سهراب، ندا، اشکان، محمد، علیرضا، میثم…
اینجا باران میبارد،
در فراق تو.
سپاسگزار قلبم که جاری کرد؛
اشک را
بر گونهها
جناب آقای حسن روحانی، کاندیدای پیروز انتخابات دوره یازدهم ریاست جمهوری:
کلیدِ همهی قفلها؛ آگاهیست. برای گشودن دربهای بسته، این یک کلید بیش از هر چیز دیگری نیاز است. و برای بدست آوردنش باید به فیلتر و سانسور پایان داده شود.
تدبیری بیاندیشید و تغییر را اینگونه آغاز کنید.
ماده 19 اعلامیه حقوق بشر:
هرکس حق آزادی عقیده و بیان دارد؛ این حق شامل آزادی در داشتن عقاید بدون مداخله و مزاحمت و آزادی در طلب و کسب و نشر اطلاعات و افکار از طریق هر رسانه ای و بدون ملاحظات مرزی است.
محسن نامی
خرداد – 1392
گویند برگ سبز شود اطلس بنفش
آری شود ولیک بخون جگر شود
“نظام قاری”
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود
خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه
کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود
از هر کرانه تیر دعا کردهام روان
باشد کز آن میانه یکی کارگر شود
ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو
لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود
از کیمیای مهر تو زر گشت روی من
آری به یمن لطف شما خاک زر شود
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب
یا رب مباد آن که گدا معتبر شود
بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی
مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست
سرها بر آستانه او خاک در شود
حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست
دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود
حافظ / غزلیات / غزل شمارهٔ ۲۲۶
عزیزانم؛ اگر رویدادی برای من رخ داد که به مرگِ مغزی انجامید، بیهوده اعضای بدن من را هدیه ندهید. فهرستی از بیماران نیازمند به پیوند را تهیه کنید، از بین آنها ثروتمندترین را بیابید. در ازای اهدای عضو، پولی برابر ارزش عضو و یا هرچه بیشتر از آنها دریافت کنید. تا اینجا مشکل چند بیمار نیازمند با توان مالی خوب، برطرف شده است.
پس از آن بیماران نیازمند به کلیه که از توان مالی خوبی برخوردار نیستند را انتخاب کنید و در همین حال کسانی که برای بهبود بخشیدن به دشواریهایِ زندگیِ خود، تن به فروش کلیه میدهند را پیدا کنید. پول بدست آمده را به آنها بدهید و کلیه را به بیمارانِ نیازمندش…
شاید این راهکار مناسبی نباشد، اما اینگونه مشکل چند نفر حل میشود؛ دارا و ندار، بیمار و سالم و البته آنقدر درگیر این کار میشوید که زمانی برای دیدن دوستان و آشنایان و سایر وابستگان ندارید. و این بهترین هدیهی من به شماست که در مقابلش روی سنگ قبرِ مشترکم بنویسید: مردی که بیش از دو کلیه داشت، دیگر نه کلیه دارد، نه جان!
محسن نامی / اردیبهشت 1392
عکس تزئینی نیست، شاید رزومهی کاری یک مدیر شهری یا یک رئیس باشد.
من اگر بندهی خدایی شوم که تو میپرستی، فقط عدالتش را زیر سوال بردهام.
پراید به مرز بیست میلیون تومان نرسیده است.
نه وارونه بخوانید و نه وارونه بنویسید:
با بیست میلیون تومان میشود یک پراید خرید!
مشق شب:
به جای “بیست میلیون” و “یک پراید” هرچیزی را جایگزین کنید.
یادآوری:
واحد رسمی پول کشور ریال میباشد. بعبارتی بیست میلیون تومان معادل دویست میلیون ریال است.
تحقیق:
با دویست میلیون ریال در سال گذشته، هزینهی تغذیه و تحصیل چند کودک برآورده میشد؟